رایلی در سکوت شب
رایلی از خواب بیدار شد و به ساعت نگاه کرد. ساعت دوازده و نیم بود. او احساس تشنگی کرد و از تختش بلند شد. او به سمت آشپزخانه رفت و یک لیوان آب را پر کرد. او به پنجره نگاه کرد و ماه را دید. او دوست داشت به آسمان شب نگاه کند و ستارهها را بشمارد. او لیوان آب را گذاشت و به بالکن رفت. او در بالکن نشست و نفس عمیقی کشید. او احساس آرامش کرد. او به خاطر آورد که چرا دوست دارد در سکوت شب زندگی کند.
رایلی همیشه یک دختر ساکت و خجالتی بود. او دوست نداشت با دیگران صحبت کند و از شلوغی و سر و صدا فرار میکرد. او دوست داشت کتاب بخواند و نقاشی بکشد. او دوست داشت در دنیای خودش زندگی کند. او فکر میکرد که دنیای واقعی خیلی پیچیده و ترسناک است. او از اینکه باید با مشکلات و چالشهای زندگی روبرو شود، میترسید. او از اینکه باید با انتظارات و نظرات دیگران کنار بیاید، میگریخت.
اما در شب، همه چیز عوض میشد. در شب، رایلی احساس آزادی میکرد. او میتوانست بدون نگرانی از نظر دیگران، خودش باشد. او میتوانست بدون ترس از شکست، ریسک بکند. او میتوانست بدون فشار از وظایف، لذت ببرد. او میتوانست بدون محدودیت از تخیل، استفاده کند. در شب، رایلی میتوانست هر کسی که میخواست، باشد.
رایلی به آرزوهایش فکر کرد. او دوست داشت یک نویسنده مشهور باشد. او دوست داشت یک هنرمند معروف باشد. او دوست داشت یک ماجراجوی بزرگ باشد. او دوست داشت یک قهرمان واقعی باشد. او دوست داشت یک دوست واقعی داشته باشد. او دوست داشت یک زندگی واقعی داشته باشد.
رایلی به خودش گفت که شاید روزی همه این آرزوها برآورده شوند. شاید روزی او بتواند با دنیای واقعی کنار بیاید. شاید روزی او بتواند با خودش راضی باشد. شاید روزی او بتواند با شب زندگی کند.
رایلی چشمهایش را بست و به خواب رفت. او در سکوت شب رویایش را دید.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.