فیگور اورجینال ساسکه کودکی برند باندای
ساسکه با چشمان شارینگانش به اطراف نگاه میکرد. او در حال فرار از یک گروه از نینجاهای دشمن بود که به دنبال او بودند. او میدانست که اگر گرفته شود، همه چیز تمام خواهد شد. او نمیخواست برادرش را ببیند. او نمیخواست باز هم شاهد قتل خانوادهاش باشد. او فقط میخواست قدرت بگیرد و انتقاماش را بگیرد.
او به یک جنگل رسید و به سرعت وارد آن شد. او امیدوار بود که بتواند از دید دشمنان پنهان شود. اما او متوجه شد که آنها همچنان در پیاش هستند. او شنید که یکی از آنها میگوید:
– او نمیتواند دور برود. ما باید او را بگیریم و به برادرش ببریم. او چشمان شارینگان دارد. او یک اوچیها است. او یک تهدید برای ماست.
ساسکه از شنیدن این حرفها عصبانی شد. او دوست نداشت که به عنوان یک اوچیها شناخته شود. او دوست نداشت که به خاطر چشمانش تحت فشار قرار بگیرد. او دوست نداشت که برادرش را ببیند. او دوست داشت که خودش باشد. او دوست داشت که آزاد باشد.
او تصمیم گرفت که با دشمنان روبرو شود و با آنها مبارزه کند. او میدانست که این کار خطرناک است، اما او نمیتوانست بیشتر فرار کند. او میخواست نشان دهد که او یک نینجا قوی است و از هیچ کس نمیترسد. او از جیبش چند توپک ناری بیرون آورد و به سمت دشمنان پرتاب کرد. او سپس شمشیرش را کشید و با سرعت به سمت آنها حمله کرد.
دشمنان از حملهی ناگهانی ساسکه متعجب شدند. آنها سعی کردند که با او مقابله کنند، اما ساسکه با استفاده از چشمان شارینگانش حرکات آنها را پیشبینی کرد و آنها را شکست داد. او با شمشیرش چند نفر را زخمی کرد و چند نفر دیگر را کشت. او به هیچ کدام از آنها رحم نکرد. او فقط به انتقاماش فکر میکرد.
به زودی تمام دشمنان ساسکه را شکست داد. او با خشم و تنفر به جسدهای آنها نگاه کرد. او احساس رضایت نکرد. او احساس تنهایی کرد. او احساس خالی بودن کرد. او به یاد دوستانش افتاد. ناروتو، ساکورا، کاکاشی. او به یاد روستایش افتاد. کونوها. او به یاد خانوادهاش افتاد. پدرش، مادرش، برادرش. او به یاد خوشحالیهای گذشتهاش افتاد. او گریه کرد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.