فیگور تانجیرو کاستوم دخترونه
تانجیرو کاستوم دخترونه ، تانجیرو یک روز عادی را در خانه خود می گذراند. او در حال آماده کردن زغال برای فروش بود و با خواهرش، نزوکو، صحبت می کرد. نزوکو به او گفت که امروز تولد پدرشان است و باید به قبر او گل ببرند. تانجیرو با لبخند گفت که حتماً این کار را می کنند و پدرشان را به یاد می آورند. او به نزوکو گفت که او را دوست دارد و همیشه در کنار او است.
اما در همین حال، چیزی ناگوار در حال رخ دادن بود. یک شیطان قدرتمند به نام موزان کیبوتسوجی، پادشاه شیطانها، به دنبال تانجیرو بود. او شنیده بود که تانجیرو دارای خون خاصی است که می تواند قدرت شیطانها را افزایش دهد. او تصمیم گرفت که تانجیرو را بکشد و خون او را بخورد. او به سمت خانه ی تانجیرو حرکت کرد و با نگاه سرد و بی رحمانه اش، خانه را مورد حمله قرار داد.
تانجیرو کاستوم دخترونه و نزوکو صدای سر و صدا را شنیدند و به بیرون دویدند. آن ها با ترس دیدند که خانه شان آتش گرفته است و شخص غریب و ترسناکی در مقابل آن ایستاده است.
آن شخص همان موزان بود که با لبخند شرورانه ای به آن ها نگاه می کرد. تانجیرو فوراً شمشیر خود را برداشت و به سمت موزان حمله کرد. اما موزان با سرعت فوق العاده اش، حمله ی تانجیرو را دفع کرد و با چنگال های خود، به سینه ی او زخمی زد. تانجیرو با درد فریاد زد و به زمین افتاد.
نزوکو با دیدن برادرش، نالید و به سمت او دوید. اما موزان با قصد کشتن او، به سمت او پرید. نزوکو با شجاعت، جلوی تانجیرو قرار گرفت و با دست های خود، حمله ی موزان را مسدود کرد.
اما موزان با قدرت خود، دست های نزوکو را شکست و با چنگال های خود، به گلوی او زخم زد. نزوکو با خون فرو رفت و بلافاصله بی هوش شد.
موزان با لذت، به جسدهای خونین تانجیرو و نزوکو نگاه کرد. او فکر کرد که آن ها مرده اند و برای خوردن خون آن ها، نزدیک شد. اما در همین لحظه، چیزی عجیب اتفاق افتاد. نزوکو باز به هوش آمد و چشم هایش به رنگ قرمز تغییر کرد. دندان هایش تیز شد و ناخن هایش بلند شد. او تبدیل به یک شیطان شده بود.
او با خشم، به سمت موزان پرید و با ناخن های خود، به صورت او خراشید. موزان با تعجب و ترس، عقب کشید و با دیدن زخم های خود، فریاد زد.
تانجیرو نیز باز به هوش آمد و با دیدن خواهرش، شوکه شد. او نمی توانست باور کند که نزوکو تبدیل به یک شیطان شده است. اما در عین حال، او دید که نزوکو دارد برای محافظت از او با موزان مبارزه می کند.
او حس کرد که نزوکو هنوز خاطرات و احساسات خود را حفظ کرده است و به عنوان یک خواهر عزیز، برادرش را دوست دارد. او تصمیم گرفت که به نزوکو کمک کند و با قدرت باقی مانده خود، دوباره به سمت موزان حمله کرد.
این داستان درباره ی شروع ماجراجویی تانجیرو و نزوکو است که باید با شیطانها روبرو شوند و راهی برای بازگشت نزوکو به انسان پیدا کنند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.