فیگور چیبی مبهاگ چشم شاهینی سری وان پیس
چیبی مبهاگ چشم شاهینی یک کارتون کوچک و دوست داشتنی بود که در یک جنگل سرسبز زندگی می کرد. او عاشق ماجراجویی بود و همیشه به دنبال کشف جای جدید و دیدن چیزهای عجیب و غریب بود. او دوست داشت با دوستان خود بازی کند، اما بعضی از آنها خیلی ترسو بودند و نمی خواستند با او همراه شوند. چیبی مبهاگ چشم شاهینی همچنین دارای چشمان بزرگ و زیبایی بود که مانند شاهین می توانست به دور و بر خود نگاه کند. این قابلیت او را در پیدا کردن راه خود در جنگل کمک می کرد.
روزی، چیبی مبهاگ چشم شاهینی تصمیم گرفت که به سمت کوه های بلند و پوشیده از برف رفته و ببیند چه چیز جالبی در آنجا پنهان است. او به دوستان خود گفت که قصد دارد به این سفر برود، اما همه آنها از این ایده ترسیدند و به او گفتند که خطرناک است و نباید برود. اما چیبی مبهاگ چشم شاهینی خودسر بود و به حرف آنها نخورد. او با شجاعت و شادابی به راه خود ادامه داد.
چیبی مبهاگ چشم شاهینی روز های زیادی را صرف رسیدن به کوه های بلند کرد. او در راه با حیوانات مختلف جنگل آشنا شد و با آنها صحبت کرد. او همچنین بازارچه های رنگارنگ و پر از محصولات عجیب و غریب را دید و از آن لذت برد.
او حتی با چند نفر از سکنه های نزدیک جنگل، که به نام قشقای شناخته می شدند، ملاقات کرد. آنها لباس های رنگین و زینت های جالب داشتند و به زبان تورک صحبت می کردند. آنها به چيبي مبهاغ چشم شاييي خيرخاني كرده و به او قصّۀ قورقُت، قَہْروَانِ قَشْقَائِى، رَؤُيَةِ كُورُكْ كُولِى، كِى كُورُكْ كُولِى، كِى كُورُكْ كُولِى، كِى كُورُكْ كُولِى، كِى كُورُكْ كُولِى، كِى كُورُكْ كُولِى، كِى كُورُكْ كُولِى، كِى كُورُكْ كُولِى، رَؤُيَةِ قَشْقَائِى را گفتند.
این قصه درباره یک پسر جوان بود که با شجاعت و زراقت برای دفاع از خانواده و قوم خود مبارزه می کرد. چیبی مبهاگ چشم شاهینی از این قصه خیلی خوشش آمد و تصمیم گرفت که مثل قورقوت باشد.
بالاخره، چیبی مبهاگ چشم شاهینی به پای کوه های بلند رسید. او با تعجب و تحسین به برف های سفید و درختان سبز نگاه کرد. او دید که یک راه آهن کوچک و قدیمی در کنار کوه ها قرار دارد و به سمت بالا می رود. او تصمیم گرفت که با آن راه آهن برود و ببیند کجا می رود. او به سختی بلیط خود را خرید و سوار بر قطار شد.
قطار با سرعت آهسته شروع به حرکت کرد و به سمت بالای کوه ها پیش رفت.
چیبی مبهاگ چشم شاهینی در قطار با مسافران دیگر صحبت کرد و از آنها درباره جایی که می رود پرسید. آنها به او گفتند که قطار به سمت آلپ، رشته کوه های بلند و زیبایی است که در اروپا قرار دارد.
آنها همچنین به او گفتند که در بالای آلپ، یک شهر باستانی و جادویی وجود دارد که به نام شامبري شناخته می شود. این شهر پر از قصر های عظیم و باغ های فرح بخش است و مردم آن با لباس های سنتی و رنگین پوشیده اند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.