فیگور اورجینال زاراکی کنپاچی برند باندای
زاراکی کنپاچی با نگاهی پر از شوق به سمت دشمنش، یکی از ارانکارهای آیزن، حمله کرد. او میخواست ببیند که آیا این ارانکار میتواند با او مقابله کند یا نه. او با شمشیرش به سمت سینه ارانکار زد، اما به جای بریدن آن، شمشیرش از روی سطح سخت آن لغزید. زاراکی تعجب کرد.
او گفت: “چه جالب! تو میتوانی شمشیر من را متوقف کنی؟ بیا ببینیم چقدر میتوانی این کار را ادامه بدهی.” او با قدرت بیشتری به سمت ارانکار حمله کرد.
ارانکار با خنده گفت: “تو فکر میکنی که من یک ارانکار معمولی هستم؟ من یکی از اسپاداها هستم. من دارای قدرتی هستم که با آن میتوانم هر چیزی را که با نگاه کردن به آن، بترسانم. تو هم جزو آنها هستی. تو هم از من میترسی.
” زاراکی با عصبانیت گفت: “من از هیچ چیزی نمیترسم. من فقط از اینکه نتوانم با تو جنگ کنم، ناراحت میشوم. بیا نشان بده که چه قدرتی داری. بیا با من بجنگ.” ارانکار گفت: “خب، پس بیا. بیا و ببین که چه سرنوشتی برای تو در انتظار است.” او با دستش به سمت چشم زاراکی زد.
زاراکی احساس کرد که چشمش درد میکند. او نتوانست ببیند. او فقط صدای خنده ارانکار را شنید. او گفت: “چه اتفاقی افتاده؟ چرا نمیتوانم ببینم؟” ارانکار گفت: “این قدرت من است. من با نگاه کردن به چشمهایت، میتوانم آنها را بکور کنم.
حالا تو یک شینیگامی نابینا هستی. تو دیگر نمیتوانی با من جنگ کنی. تو دیگر برای من جذاب نیستی. من میروم. خداحافظ.” زاراکی با خشم گفت: “نه، بمان. من هنوز میخواهم با تو بجنگم. من هنوز میتوانم احساس حضورت را کنم. من هنوز میتوانم شمشیرم را بگیرم. من هنوز زنده هستم.
” او با شمشیرش به سمت صدای ارانکار زد. اما ارانکار از جایش حرکت کرد. او گفت: “به خودت آسیب میزنی. تو دیگر نمیتوانی من را ببینی یا برسی. تو فقط یک شکست خورده هستی. تو فقط یک زباله هستی.” زاراکی گفت: “نه، من یک شکست خورده نیستم. من یک زباله نیستم. من یک قهرمان هستم. من زاراکی کنپاچی هستم.” او با اشتیاق گفت: “بیا با من بجنگ. بیا و نشان بده که چه قدرتی داری.
بیا و ببین که چه قدرتی من دارم.” او با شمشیرش به سمت ارانکار زد. اما ارانکار از جایش حرکت کرد. او گفت: “تو دیگر نمیتوانی من را شکست بدهی. تو دیگر نمیتوانی با من مقابله کنی. تو دیگر نمیتوانی با من بجنگی. تو دیگر نمیتوانی با من زنده بمانی.
” او با دستش به سمت گردن زاراکی زد. زاراکی احساس کرد که نفسش قطع میشود. او نتوانست صحبت کند. او فقط صدای خنده ارانکار را شنید. او گفت: “این پایان تو است. این پایان زاراکی کنپاچی است. این پایان یک شینیگامی است.” او با دستش به سمت قلب زاراکی زد.
زاراکی احساس کرد که قلبش متوقف میشود. او نتوانست حرکت کند. او فقط صدای خنده ارانکار را شنید. او گفت: “این قدرت من است. من با نگاه کردن به تو، میتوانم تو را بکشم. تو هم جزو آنها هستی. تو هم از من میمیری.” زاراکی چیزی نگفت. او چیزی نشنید. ا
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.