فیگور اورجینال میتسوری برند باندای
میتسوری یک دختر ژاپنی بود که عاشق ایران و فرهنگ آن شده بود. او همیشه خواسته بود یک روز به ایران سفر کند و زیبایی های این کشور را از نزدیک ببیند. او در اینترنت با یک پسر ایرانی به نام رضا آشنا شد و با او چت می کرد. رضا به او درباره تاریخ، ادبیات، موسیقی، هنر و غذای ایران توضیح می داد و میتسوری هر روز بیشتر به ایران علاقه مند می شد.
یک روز رضا به میتسوری پیشنهاد داد که برای تعطیلات نوروز به ایران بیاید و او را ملاقات کند. میتسوری خیلی خوشحال شد و بلافاصله بلیط هواپیما را رزرو کرد. او نمی توانست صبر کند تا رضا را ببیند و ایران را از نزدیک تجربه کند. او بسته بندی کرد و به فرودگاه رفت.
وقتی میتسوری به ایران رسید، رضا او را با گل و شکلات استقبال کرد. او به او بغل کرد و گفت: “خوش آمدی به ایران، میتسوری جان. من خیلی دوست دارم تو را ببینم.” میتسوری هم او را بغل کرد و گفت: “من هم خیلی دوست دارم تو را ببینم، رضا جان. ایران چقدر زیباست.” رضا او را به ماشین برد و به سمت خانه اش رانندگی کرد. او به میتسوری گفت که قرار است با خانواده اش نوروز را جشن بگیرند و او را به عنوان مهمان خود معرفی کند.
میتسوری با خانواده رضا آشنا شد و از محبت و مهربانی آنها شگفت زده شد. او با آنها هفت سین را ترتیب داد و سال نو را تبریک گفت. او همچنین با رضا به چندین شهر تاریخی و زیبای ایران سفر کرد و از دیدن میراث فرهنگی و طبیعی ایران لذت برد. او با رضا همه جا عکس گرفت و آنها را در شبکه های اجتماعی به اشتراک گذاشت. او با رضا خندید و گریست و عشق را حس کرد.
میتسوری دو هفته در ایران ماند و بعد باید برگردد. او خیلی ناراحت بود و نمی خواست از رضا جدا شود. رضا هم او را دوست داشت و نمی خواست او را رها کند. اما آنها می دانستند که باید به واقعیت روبرو شوند. رضا او را به فرودگاه برد و از او خداحافظی کرد. او به او گفت: “میتسوری جان، من هیچ وقت تو را فراموش نمی کنم. تو همیشه در قلب من هستی. من امیدوارم که بتوانیم دوباره همدیگر را ببینیم.” میتسوری هم به او گفت: “رضا جان، من هم همینطور. تو برای من معنای زندگی شدی. من دعا می کنم که سرنوشت ما را با هم ببندد.” آنها یک بوسه آخر به یادگار دادند و از هم جدا شدند.
میتسوری به ژاپن برگشت ولی هرگز رضا را فراموش نکرد. او هر روز با او چت می کرد و از او خبر می گرفت. او همچنین ایران را در خاطراتش زنده نگه داشت و از آن روزها با شوق برای برگشتن به ایران می خواند. او امیدوار بود که یک روز دوباره بتواند رضا را ببیند و با او زندگی کند. او می دانست که این یک رویای دور است ولی او تسلیم نمی شد. او می گفت: “عشق می تواند هر مانعی را غلبه کند. من و رضا متعلق به هم هستیم و هیچ چیز نمی تواند ما را از هم جدا کند.”
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.