فیگور زیرو 2 کپی پاراده
سوبارو در یک میدان جنگلی بیدار شد. او دید که اطرافش پر از جسدهای خونین است. او به یاد آورد که چند ساعت پیش، او و دوستانش به یک روستا رفته بودند تا از حمله یک گروه نینجا مرموز به نام “سیاهپوشان” دفاع کنند. اما او متوجه شد که همه دوستانش کشته شدهاند و فقط او زنده مانده است. او با ناامیدی به زخمهای خود نگاه کرد و فهمید که دیگر نمیتواند زمان را به عقب برگرداند. او از اینکه چرا قدرتش کار نمیکند، سردرگم شد.
در این حال، یک صدای خنده از پشت درختها به گوش رسید. سوبارو سرش را برگرداند و دید که یک نینجا سیاهپوش با چشمهای آبی روشن، به او خیره شده است. او از او پرسید: “تو کی هستی؟ چرا ما را کشتی؟”
نینجا سیاهپوش با لبخندی تلخ گفت: “من رهبر سیاهپوشان هستم. نام من ریوکو است. ما شما را کشتیم چون ما ماموریت داشتیم. ما باید یک شخص خاص را پیدا کنیم و از او یک چیزی بگیریم. اون شخص تو هستی.”
سوبارو با تعجب گفت: “من؟ چه چیزی از من میخواهی؟ من چیزی ندارم که به تو کاری داشته باشه.”
ریوکو با خنده گفت: “تو چیزی داری که ما میخواهیم. تو قدرتی داری که ما میخواهیم. تو میتوانی زمان را به عقب برگردانی و از مرگ خود جلوگیری کنی. این قدرت بسیار نایاب و ارزشمند است. ما میخواهیم این قدرت را از تو بگیریم و به استادمان بدهیم.”
سوبارو با ترس گفت: “چطور تو میدونی که من این قدرت را دارم؟ چطور تو میتونی از قدرتم جلوگیری کنی؟”
ریوکو با اشاره به گوشوارهای که در گوشش بود گفت: “این گوشواره یک جادوی خاص دارد. این جادو میتواند قدرتهای زمانی را شناسایی و مسدود کند. من با استفاده از این گوشواره، قدرت تو را متوقف کردم. حالا تو دیگر نمیتوانی زمان را به عقب برگردانی. تو فقط یک مرده معمولی هستی.”
سوبارو با خشم گفت: “تو چه حقی داری قدرت من را بگیری؟ تو چه حقی داری دوستان من را بکشی؟ تو یک قاتل بیرحم هستی. من اجازه نمیدهم که تو موفق بشی.”
ریوکو با تحقیر گفت: “تو چه میتوانی بکنی؟ تو یک پسر بیقدرت و بیفایده هستی. تو فقط یک اسباب بازی برای من هستی. من میخواهم با تو بازی کنم. بیا ببینیم چه میتوانی بکنی.”
سپس او یک شمشیر از کمرش بیرون کشید و به سمت سوبارو حمله کرد. سوبارو با استفاده از یک چوب که در دستش بود، از شمشیر او دفاع کرد. اما او متوجه شد که ریوکو بسیار سریع و ماهر است. او چندین بار به سوبارو زخم زد و او را به زمین انداخت. سوبارو با درد و ناامیدی به ریوکو نگاه کرد و گفت: “تو چرا این کار را میکنی؟ تو چرا این قدر بدجنس هستی؟”
ریوکو با بیتفاوتی گفت: “من این کار را میکنم چون من یک نینجا هستم. من فقط به دستورات استادم عمل میکنم. من فقط به قدرت و ماموریت اهمیت میدهم. من احساساتی ندارم. من فقط یک ابزار هستم.”
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.