فیگور شینوبو سایز بزرگ ایستاده
شینوبو یک دختر نوجوان بود که در یک خانواده ثروتمند و مشهور زندگی میکرد. پدرش یک تاجر موفق بود و مادرش یک بازیگر معروف بود. شینوبو همه چیز را داشت، اما خوشحال نبود. او احساس تنهایی و بیمعنایی میکرد. او به زندگی لوکس و سطحی خود علاقهای نداشت. او به دنبال چیزی بود که به او هدف و انگیزه بدهد.
روزی، شینوبو در حال گشت و گذار در شهر بود که با یک پسر جالب و جذاب برخورد کرد. پسر نامش کنتا بود و یک هنرمند خیابانی بود. او با استفاده از اسپری و رنگ، نقاشیهای زیبا و خلاقانه روی دیوارها میکشید. شینوبو به نقاشیهای او علاقهمند شد و با او صحبت کرد. کنتا به شینوبو تعریف کرد که چطور با هنر خود، پیامهای مثبت و اجتماعی را منتقل میکند. او گفت که هنر برای او راهی برای بیان خود و تغییر دنیا است.
شینوبو تحت تأثیر قرار گرفت و عاشق کنتا شد. او تصمیم گرفت که با او همکاری کند و هنر خود را کشف کند. او با پدر و مادرش جدید شد و خانه را ترک کرد. او با کنتا به سفر رفت و در شهرهای مختلف، نقاشیهای خود را روی دیوارها نشان داد. آنها با دیدن واکنش مردم، خوشحال میشدند. آنها فکر میکردند که دارند جهان را زیباتر و بهتر میکنند.
اما زندگی آسان نبود. آنها با مشکلات مالی، قانونی و اجتماعی روبرو شدند. بعضی از مردم نقاشیهای آنها را قبول نمیکردند و آنها را به عنوان خلافکار و آشفته محسوب میکردند. بعضی از پلیسها نقاشیهای آنها را پاک میکردند و آنها را تعقیب میکردند. بعضی از رقبای هنرمند آنها را حسودانه مورد حمله قرار میدهید.
آخرین حمله، سختترین حمله بود. یک گروه از هنرمندان خیابانی دشمن، کنتا را گرفتار کردند و با او مبارزه کردند. آنها گفتند که کنتا دارد شهرت و پول آنها را میگیرد و باید متوقف شود. آنها با اسپری و رنگ، صورت و بدن کنتا را آسیب زدند و او را ناتوان کردند. شینوبو که در حال فرار از پلیس بود، به جای حادثه رسید و دید که کنتا خونین و بیهوش روی زمین است. او با ترس و ناراحتی به سمت او دوید و او را در آغوش گرفت. او گریه کرد و فریاد زد:
- کنتا، کنتا، بیدار شو. لطفا بمیر نرو.
کنتا با صدای شینوبو، چشمانش را باز کرد. او با ضعف به شینوبو نگاه کرد و گفت:
- شینوبو، عزیزم، من عاشقت هستم.
شینوبو گفت:
- من هم عاشقت هستم، کنتا.
کنتا گفت:
- من میخواهم بهت چیزی بگم.
شینوبو گفت:
- بگو، عزیزم.
کنتا گفت:
- من میخواهم بهت بگم که … تو هنر من هستی.
شینوبو با تعجب پرسید:
- هنر تو؟
کنتا گفت:
- بله، هنر من. تو زیباترین و خلاقانهترین نقاشی من هستی. تو رنگ و نور زندگی من هستی. تو معنای همه چیز برای من هستی.
شینوبو با لبخندی شیرین گفت:
- تو هم هنر من هستی، کنتا. تو زیباترین و خلاقانهترین نقاش من هستی. تو رنگ و نور زندگی من هستی. تو معنای همه چیز برای من هستی.
آنها به هم نگاه کردند و دست هم را فشار دادند. آنها فکر کردند که این لحظه، پایان چیز بزرگ و معجزهآسای است…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.