فیگور کاسومی و کوداک سری پوکمون
فیگور کاسومی و کوداک سری پوکمون یک دختر ۱۵ ساله بود که عاشق حیوانات بود. او همیشه خواسته بود یک سگ داشته باشد، اما پدر و مادرش به او اجازه نمی دادند. او می گفت: “من می توانم از یک سگ مراقبت کنم. من هر روز با او قدم می زنم و او را می شویم و او را می خورانم.
لطفا به من یک سگ بدهید.” اما پدر و مادرش می گفتند: “سگ ها زیادی سر و صدا می کنند و ما فضای کافی برای آنها نداریم. ما نمی توانیم یک سگ را در آپارتمان کوچک ما نگه داریم. شاید یک روز بتوانیم یک خانه بزرگتر بخریم و آنگاه یک سگ برای تو بیاوریم.”
فیگور کاسومی و کوداک سری پوکمون از این پاسخ ها خسته شده بود و تصمیم گرفت خودش یک سگ پیدا کند. او به پارک رفت و دور و بر را به دنبال یک سگ گمشده یا بی خانمان گشت. او چندین سگ را دید، اما همه آنها صاحب داشتند و برچسب شناسایی روی گردنشان بود.
او تقریبا داشت از پارک بیرون می رفت که یک صدای زار و زار را شنید. او به سمت صدا رفت و یک کوداک کوچک و لاغر را دید که در یک کارتن خوابیده بود. او نزدیک شد و کوداک را نوازش کرد. کوداک چشمانش را باز کرد و به کاسومی خیره شد. او یک لبخند روی صورتش زد و دمش را تکان داد. کاسومی عاشق کوداک شد و گفت: “سلام، تو چه نازی. تو را به خانه می برم و از تو مراقبت می کنم. تو را کوداک می نامم، چون تو خیلی شبیه یک سگ هستی.”
فیگور کاسومی و کوداک سری پوکمون کوداک را در آغوش گرفت و به سمت خانه رفت. او امیدوار بود که پدر و مادرش متوجه نشوند که او یک سگ را به خانه آورده است. او کوداک را در اتاقش پنهان کرد و به او غذا و آب داد. او با او بازی کرد و او را مالش داد.
کوداک خیلی خوشحال بود و به کاسومی وفادار بود. او هر وقت که کاسومی را می دید، به او می پرید و او را می بوسید. کاسومی هم خیلی از کوداک خوشش می آمد و او را به عنوان بهترین دوستش می دانست.
اما راز کاسومی زیادی طول نکشید. یک روز، وقتی که او در مدرسه بود، پدر و مادرش به خانه برگشتند و صدای واق واق کوداک را شنیدند. آنها به اتاق کاسومی رفتند و کوداک را دیدند. آنها خیلی تعجب کردند و عصبانی شدند. آنها منتظر شدند تا کاسومی از مدرسه برگردد و او را مورد سوال قرار دادند. آنها گفتند: “کاسومی، تو چرا یک سگ را به خانه آورده ای؟ ما به تو گفته بودیم که ما نمی توانیم یک سگ را در اینجا نگه داریم.
تو باید این سگ را برگردانی. این سگ متعلق به کیست؟”
کاسومی گریه کرد و گفت: “لطفا به من اجازه دهید که کوداک را نگه دارم. او یک سگ بی خانمان است و من او را در پارک پیدا کردم. او خیلی تنها و گرسنه بود و من از او مراقبت کردم. او خیلی مهربان و بازیگوش است و من او را دوست دارم. او هم من را دوست دارد. لطفا به من بگویید که می توانم او را نگه دارم.”
پدر و مادر کاسومی به هم نگاه کردند و با هم صحبت کردند. آنها دیدند که کاسومی چقدر به کوداک علاقه دارد و چقدر کوداک به او وابسته است. آنها فهمیدند که کوداک یک دوست خوب برای کاسومی است و او را شاد می کند. آنها تصمیم گرفتند که به کاسومی اجازه دهند که کوداک را نگه دارد، اما به شرطی که او از او مراقبت کند و مسئولیتش را بپذیرد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.