فیگور ایچیکا سری پنج قلوهای باکلاس
ایچیکا و سفر به گذشته
ایچیکا یک دانش آموز دبیرستانی بود که علاقه زیادی به تاریخ و فرهنگ ایران داشت. او همیشه می خواست بتواند به گذشته سفر کند و با چشم خودش ببیند که چگونه زندگی می کردند. او به خصوص علاقه مند به دوران ساسانیان و شاهنشاه خسرو پرویز بود.
او می خواست بتواند با او صحبت کند و از او درباره جنگ هایش با روم، عشقش به شیرین، ساخت شهر جدید کته فر و هنر و علم آن دوران بپرسد.
روزی، او در حال خواب بود که یک صدای عجیب شنید. او چشم هایش را باز کرد و دید که در اتاقش یک دروازه نورانی ظاهر شده است. او با تعجب به آن نگاه کرد و دید که پشت آن چیزی شبیه به یک شهر قدیمی است. او فکر کرد که شاید در حال خواب دیدن است، اما صدای دروازه به او گفت: “ایچیکا، من یک ماشین زمان هستم که برای تو آورده شده ام.
من می توانم تو را به هر دوره تاریخی که بخواهی ببرم. تو فقط باید نام آن را بگویی.”
ایچیکا نمی توانست باور کند که این حقیقت است. او فکر کرد که شاید این فرصت طلایی است که همیشه منتظر آن بود. او تصمیم گرفت که از این ماشین زمان استفاده کند و به دوران مورد علاقه خود برود. او با شور و شوق به دروازه نورانی گفت: “من می خواهم به دوران ساسانیان و خسرو پرویز بروم.”
دروازه نورانی جواب داد: “خب، پس بسپار.” در همان لحظه، دروازه نورانی باز شد و از ایچیکا خواست که وارد آن شود. ایچیکا بدون هیچ ترس و تعلل، وارد دروازه شد و به سفر خود آغاز کرد.
پس از چند لحظه، او خود را در یک میدان بزرگ پیدا کرد. اطرافش پُر از سربازان، اسب ها، خودرو های جنگی، پارچه های رنگین و پرچم های مختلف بود. او با تعجب به همه چیز نگاه می کرد و متوجه شد که در حال حضور در یک جشن عظیم است. او دید که در مرکز میدان، یک تخت طلایی قرار دارد که روی آن یک مرد با لباس های زیبا و تاجی درخشان نشسته است.
او فوراً شناخت که او همان خسرو پرویز است. او دید که کنار او یک زن زیبا با موهای بلند و چشم های سبز نشسته است که او را با عشق نگاه می کند. او فهمید که او همان شیرین است. او دید که پشت آن ها، یک شهر بزرگ و باشکوه قرار دارد که برج ها، دریاچه ها، باغ ها و معابد زیبایی دارد. او مطمئن شد که او در شهر جدید خسرو پرویز، کته فر، است.
ایچیکا احساس شادی و تعجب فراوانی کرد. او فکر کرد که رویایش به حقیقت پیوسته است. او می خواست بتواند با خسرو پرویز و شیرین صحبت کند و از آن ها سؤالات زیادی بپرسد. اما در همان لحظه، چیزی ناگهانی رخ داد.
یک صدای بلند و ترسناک به گوش رسید و یک انفجار عظیم در آسمان به وقوع پیوست. از آن انفجار، چندین توپ آتشین به سمت میدان و شهر پرتاب شدند. این توپ ها باعث شدند که همه چیز در آتش بسوزد و منفجر شود. سربازان، اسب ها، خودرو های جنگی، پارچه ها، پرچم ها، تخت طلایی، خسرو پرویز، شیرین، شهر کته فر و حتی دروازه نورانی.
ایچیکا با ترس و وحشت به این صحنه نگاه می کرد و نمی دانست چه کار کند. او فقط می توانست ببیند که چگونه دوران مورد علاقه خود را در حال نابود شدن است. او فقط می توانست بشنود که چگونه صدای فریاد و ناله به گوش می رسد.
او فقط می توانست بحس کند که چگونه حرارت و درد به بدنش می رسد. او فقط می توانست بفکر کند که چگونه به خطای خود پشیمان شده است.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.