فیگور ایچیگو کپی باندای
فیگور ایچیگو کپی باندای یک دانشآموز دبیرستانی بود که توانایی دیدن ارواح را داشت. او همچنین یک شینیگامی، یک محافظ روح، بود که با یک شمشیر به نام زانپاکوتو مبارزه میکرد. زانپاکوتوی او بانکای نام داشت و یک قدرت ویژه به او میداد که باعث میشد بدن او سیاه شود و چشمانش زرد میشد.
این حالت بانکای نام داشت و ایچیگو را قویتر و سریعتر میکرد. اما این حالت همچنین خطرناک بود، چون ایچیگو را از کنترل خودش میگرفت و به یک حیوان خشن تبدیل میکرد. ایچیگو تنها یک بار از این حالت استفاده کرده بود و از آن پشیمان شده بود.
اما یک روز، ایچیگو با یک هالو، یک روح فاسد، مواجه شد که بسیار قویتر از هر چیزی بود که تا به حال دیده بود. این هالو یکی از اعضای اسپادا، یک گروه از هالوهای قدرتمند، بود که از سوی یوهاباخ، رهبر هالوها، فرستاده شده بود. اسم این هالو اولکیورا بود و یک شمشیر بزرگ داشت که میتوانست ایچیگو را با یک ضربه بکشد.
ایچیگو با تمام توانش با اولکیورا مبارزه کرد، اما هیچ اثری نداشت. اولکیورا با یک لبخند تمسخرآمیز به او گفت: “تو خیلی ضعیفی. تو هیچوقت نمیتوانی من را شکست بدهی. تو حتی نمیتوانی از زانگتسو استفاده کنی. تو میترسی از قدرتت. تو میترسی از خودت.”
ایچیگو عصبانی شد و گفت: “من از قدرتم نمیترسم. من از خودم نمیترسم. من فقط نمیخواهم که دوباره کنترل خودم را از دست بدهم. من نمیخواهم که دوباره به کسی آسیب برسانم.”
اولکیورا گفت: “این حرفها فقط بهانههای بیمعنی هستند. تو واقعا میدانی که تنها راه برای شکست من استفاده از زانگتسو است. اما تو جرات این کار را نداری. تو یک ترسو هستی. تو یک شکستخورده هستی.”
ایچیگو گفت: “من یک ترسو نیستم. من یک شکستخورده نیستم. من یک شینیگامی هستم. من یک محافظ روح هستم. من برای محافظت از دوستانم میجنگم. من برای محافظت از خانوادهام میجنگم. من برای محافظت از دنیا میجنگم.”
اولکیورا گفت: “پس نشانم بده. نشانم بده که چقدر قوی هستی. نشانم بده که چقدر شجاع هستی. نشانم بده که چقدر ارزش جنگیدن داری. زانگتسو را فعال کن. با من با تمام قدرتت مبارزه کن. اگر نه، من تو را میکشم.”
ایچیگو نگاهی به دوستانش کرد که در کنار او بودند و از ترس میلرزیدند. او نگاهی به خانوادهاش کرد که در خانه منتظر او بودند و از او محبت میکردند. او نگاهی به دنیا کرد که در خطر افتاده بود و از او نیازمند بود. او تصمیمش را گرفت.
ایچیگو گفت: “باشه. من زانگتسو را فعال میکنم. من با تو با تمام قدرتم مبارزه میکنم. اما نه برای این که به تو ثابت کنم. بلکه برای این که به خودم ثابت کنم. من میخواهم بدانم که من کی هستم. من میخواهم بدانم که زانگتسو چیست. من میخواهم بدانم که ما چه رابطهای داریم.”
ایچیگو نفس عمیقی کشید و سپس داد زد: “زانگتسو!”
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.