فیگور تاکه میچی حالت ایستاده سری توکیو ریونجرز
فیگور تاکه میچی حالت ایستاده سری توکیو ریونجرز یک پسر ۲۶ ساله است که زندگی بی رنگ و بی معنی ای دارد. او در یک فروشگاه پاره وقت کار می کند و هیچ هدف و آرزویی ندارد. او تنها خاطره خوبی که از دوران راهنمایی دارد، دوست دخترش هیناتا تاچیبانا است که از او جدا شده است. او هر روز با پشیمانی و افسردگی روبرو می شود و از خودش می پرسد که چرا زندگی اش به این شکل شده است.
اما یک روز، همه چیز عوض می شود. تاکه میچی در تلویزیون می بیند که هیناتا به دست یک گروه تبهکار به نام توکیو مانجی کشته شده است. او از این خبر شوکه می شود و به گذشته خود فکر می کند.
او به یاد می آورد که چگونه با هیناتا آشنا شد و چگونه عاشق او شد. او به یاد می آورد که چگونه با او قرار می گذاشت و چگونه با او خوشحال بود. او به یاد می آورد که چگونه با او جدا شد و چگونه از او دور شد. او به یاد می آورد که چگونه او را دوست داشت و چگونه او را فراموش کرد.
تاکه میچی از این خاطرات ناراحت می شود و از خودش می خواهد که بتواند زمان را به عقب برگرداند و هیناتا را نجات دهد.
او می خواهد که بتواند زندگی خود را عوض کند و از اونجاست که انتقام او از زندگی شروع می شود. او تصادفاً با یک نفر آشنا می شود که به او می گوید که می تواند با استفاده از یک دستگاه به گذشته برود و زندگی خود را تغییر دهد. او با شک و تردید از این پیشنهاد استفاده می کند و به ۱۲ سال پیش که دوران راهنمایی بود می رود.
در گذشته، تاکه میچی با خودش روبرو می شود و به او می گوید که او یک آینده ای از خودش است و به او برنامه ای را برای نجات هیناتا می گوید. او به او می گوید که باید به گروه توکیو مانجی بپیوندد و از درون آن را تغییر دهد.
او به او می گوید که باید با سرکرده های گروه، مایکی و دراکن، دوست شود و از آن ها کمک بگیرد. او به او می گوید که باید با هیناتا دوباره قرار بگذارد و از او مراقبت کند. او به او می گوید که باید خودش را تغییر دهد و قوی تر شود.
فیگور تاکه میچی حالت ایستاده سری توکیو ریونجرز با تعجب و کنجکاوی از این برنامه پیروی می کند و وارد یک ماجراجویی پر از خطر و هیجان می شود. او با شخصیت های مختلفی مانند چیفویو، کازتورا، هانما و غیره مواجه می شود و با آن ها مبارزه می کند. او با مشکلات و معضلات مختلفی روبرو می شود و از آن ها عبور می کند. او با هیناتا دوباره آشنا می شود و عشق خود را به او ابراز می کند. او با خودش دوباره آشنا می شود و خودش را دوست می دارد.
تاکه میچی با تلاش و امید، موفق می شود زندگی خود را عوض کند و هیناتا را نجات دهد. او می فهمد که زندگی یک هدیه است و باید از آن لذت برد. او می فهمد که عشق یک نعمت است و باید از آن محافظت کرد. او می فهمد که دوستی یک قدرت است و باید از آن استفاده کرد.
او می گوید: “من تاکه میچی هستم. من یک انتقام جو نیستم. من یک زنده باد هستم. من تاکه میچی هستم.” این پایان یک داستان عاشقانه و معنوی است.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.