فیگور توگا هیمیکو طرح باندای ویلین
عشق خونین
فیگور توگا هیمیکو طرح باندای ویلین ، توگا هیمیکو یک دختر دبیرستانی بود که عاشق خون بود. او یک کوسه داشت که به او اجازه می داد با خوردن خون کسی، به شکل او تبدیل شود. او از این توانایی برای رسیدن به هدفش استفاده می کرد: عشق ورزیدن با کسانی که دوست داشت. اما عشق توگا فراتر از عادی بود. او می خواست با خوردن خون آنها، آنها را در خود ذوب کند و با آنها یکی شود. او معتقد بود که این راه تنها راه واقعی عشق بود.
فیگور توگا هیمیکو طرح باندای ویلین ، عضو لیگ تبهکاران بود، گروهی از شروران که با قهرمانان مبارزه می کردند. او در این گروه، به دنبال فرصت هایی برای پیدا کردن عشق خود بود. او به چندین قهرمان علاقه مند شده بود، مخصوصا اوراراکا و دکو، دانش آموزان آکادمی قهرمانان. او چندین بار سعی کرده بود با آنها رابطه برقرار کند، اما همیشه مانع هایی جلوی راهش قرار می گرفت.
روزی، توگا فرصت طلایی پیدا کرد. او متوجه شد که دکو و اوراراکا قصد دارند به یک ماموریت رفته و با گروه تبهکاران دیگری مبارزه کنند. او تصمیم گرفت که به آن ماموریت نفوذ کند و با استفاده از تبدیل شدن به شخص دیگر، نزد دکو و اوراراکا برسد. او خوشحال بود که بالاخره می توانست عشق خود را به آن دو نشان دهد.
اما وقتی به محل ماموریت رسید، دید که همه چیز طبق نقشه نمی رود. گروه تبهکاران دشمن قدرتمند تر از آنچه فکر می کرد بودند و قهرمانان در معرض خطر قرار گرفتند. توگا نمی توانست بین عشق و خیانت تصمیم بگیرد. از یک طرف، دلش می خواست با خوردن خون دکو و اوراراکا، آن ها را به خودش تبدیل کند. از طرف دیگر، حس مسئولیت و همدلی با لیگ تبهکاران، از او می خواست به همکارانش کمک کند.
آخرین لحظات ماموریت، تصمیم تغیر کننده توگا را شکل داد. او دید که دکو و اوراراکا در حال مبارزه با یک تبهکار قدرتمند هستند که قصد دارد آن ها را بکشد. او نمی توانست تحمل کند که عشق هایش را از دست بدهد. او با شجاعت به سمت آن ها پرید و با استفاده از سرنگ خود، خون تبهکار را خورد و به شکل او تبدیل شد. سپس با استفاده از توانایی تبهکار، ضربه مرگباری به او وارد کرد و جان دکو و اوراراکا را نجات داد.
توگا با خوشحالی به سمت دکو و اوراراکا رفت و گفت: “من عاشق شما هستم. من می خوام با شما یکی بشم. من می خوام خون شما رو بخورم.” اما دکو و اوراراکا فقط با ترس و نفرت به او نگاه می کردند. آن ها نمی توانستند باور کنند که توگا چه کاری کرده بود. آن ها فقط می خواستند از آنجا فرار کنند.
توگا نمی فهمید چرا آن ها اینطور رفتار می کردند. او فکر می کرد که عشقش را به آن ها نشان داده بود. اما آن ها قادر به درک احساسات او نبودند. توگا ناراحت شد و گریه کرد. او فقط می خواست عشق پیدا کند. اما عشق برای او فقط یک رویای خونین بود.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.