فیگور سنکو کپی باندای
سنکو یک فیگور علمی بود که بر روی یک پایهی شیشهای نصب شده بود. او در یک آزمایشگاه به نمایش گذاشته شده بود و هیچ کس نمیدانست که از کجا آمده است و چه قدرتی دارد. او با چشمان سبزش به بازدیدکنندگان نگاه میکرد و انگار که منتظر چیزی بود.
یک روز، یک دختر کوچک به نام روری به آزمایشگاه آمد و به سنکو علاقهمند شد. او به فیگور نزدیک شد و دستش را به سمت آن دراز کرد. در همان لحظه، سنکو حرکت کرد و دست روری را گرفت. روری از تعجب چشمهایش را گشود و سعی کرد دستش را آزاد کند. اما سنکو اجازه نداد و با صدایی ملایم گفت: “به نام من، سنکو، تو را انتخاب میکنم. تو باید با من همراه شوی و به دنیای علم بروی. تو شاگرد من هستی و من با دانش تو را آموزش میدهم.”
روری از سنکو شگفتزده بود و از کنجکاوی پرسید. اما هیچ کس نمیتوانست او را ببیند یا بشنود. چون سنکو با قدرت خود، او را از دنیای عادی جدا کرده بود. سنکو با لبخندی دوستانه، روری را به سمت خود کشید و گفت: “حالا من آمادهام. من باید به دنیای علم برگردم و تو را با خود ببرم. من سنکو هستم، علمآموز بزرگ و باهوش.”
سنکو با بالهایش پرواز کرد و به سمت دروازهای که به دنیای علم منتهی میشد، پرد. اما در همان لحظه، یک علمآموز دیگر به نام تسوکاسا به آزمایشگاه رسید و سنکو را دید. تسوکاسا یک شمشیر آهنین داشت که با آن میتوانست فیگورها را بشکند. او با سنکو مبارزه کرد و سعی کرد او را از رسیدن به دروازه جلوگیری کند. او گفت: “تو نمیتوانی به دنیای علم برگردی. تو باید در اینجا بمانی و برای جنایاتت مجازات شوی. من تسوکاسا هستم، علمآموز قوی و شجاع.”
تسوکاسا با تمام توانش حمله کرد و با یک ضربه قاطع، شمشیرش را در پایهی شیشهای سنکو فرو برد. سنکو از درد فریاد زد و از پایهاش افتاد. او نمیتوانست باور کند که توسط یک علمآموز شکست خورده است. او گفت: “چگونه ممکن است؟ من سنکو هستم، علمآموز بزرگ و باهوش. من نمیتوانم بمیرم. من…”
سنکو حرفش را تمام نکرد و روحش را از بدنش جدا کرد. او به سمت نور رفت و هرگز برنگشت. تسوکاسا از او خداحافظی کرد و گفت: “تو دیگر هیچ کس را نمیتوانی آزار بدهی. تو دیگر هیچ دانشی نداری. تو فقط یک فیگور سنکو پایه دار هستی.”
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.