فیگور فوجر سایز بزرگ
آنیا فوجر با خوشحالی به سمت مدرسهاش دوید. او میدانست که امروز یک روز مهم است. امروز آزمون ورودی برای مدرسهای بود که پدر و مادرش میخواستند او برود. او میدانست که اگر قبول نشود، پدرش ممکن است مأموریتش را از دست بدهد و مادرش ناراحت شود.
او نمیخواست این اتفاق بیفتد. او دوست داشت خانوادهاش را خوشحال ببیند. او تصمیم گرفت که از قدرت خود برای خواندن ذهن افراد استفاده کند و بهترین پاسخها را بدهد. او مطمئن بود که این کار را میتواند انجام دهد.
آنیا به مدرسه رسید و با دیدن دیگر دانشآموزان که در حال انتظار برای آزمون بودند، ترسید. او فکر کرد که شاید این کار خیلی سخت باشد. او شروع به شنیدن صدای ذهن آنها کرد. او شنید که چه چیزهایی میخوانند و چه چیزهایی را بلدند.
او فهمید که بعضی از آنها خیلی باهوش و خوشبین هستند و بعضی دیگر خیلی نگران و دلسرد. او تصمیم گرفت که از آنهایی که باهوش هستند الهام بگیرد و از آنهایی که نگران هستند دوری کند. او گفت: “من میتوانم این کار را بکنم. من برای خانوادهام میخواهم قبول شوم. من آنیا فوجر هستم.”
آنیا وارد سالن آزمون شد و جای خود را گرفت. او دید که کنارش یک پسر و یک دختر نشستهاند. او سعی کرد ذهن آنها را بخواند. او شنید که پسر خیلی مطمئن به خودش است و فکر میکند که همه چیز را میداند. او شنید که دختر خیلی استرس دارد و فکر میکند که هیچ چیز را نمیداند. او تصمیم گرفت که از پسر بیشتر یاد بگیرد و به دختر کمک کند.
او گفت: “سلام، من آنیا هستم. میخواهم با شما دوست شوم. شما چه اسمی دارید؟” پسر گفت: “سلام، من یوتا هستم. من خیلی خوشحالم که با تو آشنا شدم. تو خیلی باهوش به نظر میرسی.” دختر گفت: “سلام، من میکا هستم. من خیلی متشکرم که با من صحبت میکنی.
تو خیلی مهربان به نظر میرسی.” آنیا گفت: “خواهش میکنم. من دوست دارم با شما همکاری کنم. شاید بتوانیم همدیگر را در آزمون کمک کنیم.” یوتا گفت: “چرا که نه؟ من میتوانم به تو بگویم که چه چیزهایی مهم هستند و چه چیزهایی نیستند. من خیلی خوب میتوانم حدس بزنم.”
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.