فیگور لیوای روی مبل
لیوای یک پسر جوان و خوشتیپ است که علاقهای بسیار زیاد به موسیقی دارد. او در یک گروه راک به نام “The Titans” خواننده و گیتاریست است. او همچنین یک دانشجوی ممتاز در دانشگاه شینگکی است و در رشته فیزیک تحصیل میکند. او زندگی خود را با شور و شوق پر میکند و همهچیز را به نحو احسن انجام میدهد.
اما یک روز، همه چیز تغییر میکند. او در حال بازگشت از یک کنسرت با دوستانش است که با یک تصادف وحشتناک روبرو میشود. اتومبیلش به شدت آسیب میبیند و او به بخش مراقبتهای ویژه منتقل میشود. پزشکان به او میگویند که احتمال زنده ماندنش خیلی کم است و حتی اگر زنده بماند، نمیتواند دست راستش را که با آن گیتار میزد، دوباره حرکت دهد.
لحظات آخر عمرش را در بستر بیمارستان سپری میکند. او به خاطرات خود با دوستان و خانوادهاش فکر میکند و ناراحت است که نمیتواند آرزوهایش را برآورده کند. او همچنین به دختر زیبای قصاب که عاشقش بود، فکر میکند. اسم او میرائین بود و لبخندهایش همچون خورشید درخشان بود. لیوای هرگز جرئت نکرده بود که به او بگوید که چقدر دوستش دارد.
لحظات قبل از مرگ، لبخند غمگین و شیرین روبرو رفت. “خدای من، من هنوز خیلی جوان هستم. من هنوز خلاق و نابغه هستم. من هنوز خودم را به جهان نشان ندادهام. من هنوز عشق را تجربه نکردهام.” این جملات را در ذهن خود تکرار کرد و چشمانش را بست.
اما به جای تاریک شدن، همه چیز سفید شد. لحظات بعد، خودش را در یک جای ناآشنا پیدا کرد. او در یک اتاق بزرگ و مدرن بود که شبیه به یک آزمایشگاه بود. او دید که بر روی یک تخت عمل قرار دارد و به دستگاههای پیچیدهای وصل شده است. او سعی کرد که بلند شود، اما نتوانست. او حس کرد که بدنش سنگین و سرش گیج است.
سپس صدایی شنید. “به خیر میای، لیوای.” صدای یک مرد جوان و خوشصدا بود. او به سمت صدا نگاه کرد و چشمش به چشم یک مرد زرق و برق دار خورد. مردی با موهای آبی و پوستی سفید و صاف. مردی با لباسهای عجیب و غریب و دستکشهای سیاه. مردی با نگاهی عمیق و مرموز.
“ک… ک… کی هستی؟” لیوای با تعجب پرسید.
“من اروین هستم. دکتر اروین اسمیت. من نجاتدهندهات هستم.” مرد با لحنی مطمئن جواب داد.
“نجاتدهنده؟ چطور؟ من کجا هستم؟ من چه کار کردهام؟”
“تو در آزمایشگاه من هستی. من تو را از مرگ نجات دادم. من تو را به یک سایبورگ تبدیل کردم.”
“س… س… سایبورگ؟”
“بله، سایبورگ. یک موجود نیمه انسان و نیمه ماشین. من بخشهای آسیب دیده بدنت را با قطعات الکترونیک جایگزین کردم. من قلبت را با یک باطری نوکلئیر، مغزت را با یک رایانه کوانتوم، دست راستت را با یک بازوی مکانیک، چشم راستت را با یک دوربین حساس به حرارت و صدات را با یک مودولاتور صوت تغییر دادم. حالا تو یک سلاح زنده هستی. تو قادر هستی که هر چیز را بشکنی، هر جای را ببینی، هر صدای را بشنوی و هر زبان را بفهمی.”
“چ… چ… چرا؟”
“چرا؟ چون من علاقهمند به تو هستم. چون من فکر میکنم که تو پتانسیل زیادی داری. چون من میخواهم که تو به من کمک کنی.”
“کمک؟ در چه؟”
“در پروژهام. پروژهای که من به خاطر آن زندگان خود را اختصاص دادهام. پروژهای که من به خاطر آن تو را از مرگ نجات دادم.”
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.