فیگور مارکو حالت ققنوس
مارکو، پسربچهای که به دنبال مادرش به آرژانتین رفته بود، در یکی از شهرهای کوچک آن کشور با یک ققنوس آشنا شد. ققنوسی که از آتش زندگی میکرد و هر صد سال یک بار خودش را میسوزاند و از خاکسترش دوباره متولد میشد. مارکو از این پرنده عجیب و زیبا خیلی خوشش آمد و با او دوست شد.
ققنوس هم به مارکو علاقهمند شد و از او درباره زندگیاش و مادرش پرسید. مارکو به ققنوس گفت که مادرش برای کار به آرژانتین رفته بود اما دیگر نامهای از او نمیآمد و او نگران او بود. ققنوس به مارکو گفت که او میتواند به او کمک کند تا مادرش را پیدا کند.
ققنوس گفت که او قدرتی دارد که میتواند با آتش خودش یک دروازه به جای دیگری بسازد و از آنجا به مکان مورد نظر برود. مارکو از این پیشنهاد خوشحال شد و ققنوس را درخواست کرد که او را به بوئنوس آیرس ببرد که شاید مادرش در آنجا باشد.
ققنوس با مارکو موافقت کرد و گفت که فقط یک شرط دارد. او گفت که او باید به مارکو یک چیزی را بیاموزد که برای زندگی مهم است.
مارکو پرسید که آن چیز چیست؟ ققنوس گفت که آن چیز امید است.
ققنوس به مارکو گفت که او باید همیشه امیدوار باشد و به رویای خود برسد. ققنوس گفت که او هم از امید زندگی میکند و هر بار که خودش را میسوزاند، امیدوار است که زندگی جدیدی را شروع کند.
مارکو از ققنوس تشکر کرد و گفت که او هم امیدوار است که مادرش را ببیند و با او برگردد. ققنوس لبخند زد و گفت که حالا آمادهاند که راه بروند. او با پرهایش آتش زد و یک دروازه آتشین در هوا باز کرد. او مارکو را روی پشتش برداشت و با او از دروازه عبور کرد. آنها به بوئنوس آیرس رسیدند و شروع به جستجوی مادر مارکو کردند. آیا مارکو موفق میشود که مادرش را پیدا کند؟ آیا ققنوس همراه او میماند یا باید برگردد؟
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.