فیگور گلد راجر ماجراجو
گلد راجر در زندان بود. او میدانست که فردا روز اعدامش است. او از زندگیاش پشیمان نبود. او همه چیز را که میخواست دیده بود. او بهترین دوستان را داشته بود. او بهترین ماجراها را تجربه کرده بود. او بهترین گنج را پیدا کرده بود. او وان پیس را پیدا کرده بود.
اما او همچنان یک آرزو داشت. او میخواست کسی را ببیند. کسی که از او بیشتر از هر کسی دیگری مهم بود. کسی که او را بیشتر از هر کسی دیگری میشناخت. کسی که او را بیشتر از هر کسی دیگری دوست داشت. کسی که او را بیشتر از هر کسی دیگری احترام میگذاشت. کسی که او را بیشتر از هر کسی دیگری از یاد نمیبرد. کسی که او را بیشتر از هر کسی دیگری میجوید.
کسی که او را پسرش میخواند.
او میخواست مانکی دی لافی را ببیند. او میخواست بداند که پسرش چگونه است. او میخواست بداند که پسرش آیا خوشبخت است. او میخواست بداند که پسرش آیا ماجراجو است. او میخواست بداند که پسرش آیا به رویایش ایمان دارد. او میخواست بداند که پسرش آیا به دنبال وان پیس است.
او میخواست به پسرش بگوید که او را دوست دارد. او میخواست به پسرش بگوید که او را مفتخر کرده است. او میخواست به پسرش بگوید که او را همیشه حمایت میکند. او میخواست به پسرش بگوید که او را همیشه منتظر است.
اما او نمیتوانست. او نمیتوانست پسرش را ببیند. او نمیتوانست پسرش را صدا بزند. او نمیتوانست پسرش را بغل کند. او نمیتوانست پسرش را ببوسد.
او فقط میتوانست به پسرش فکر کند. او فقط میتوانست به پسرش دعا کند. او فقط میتوانست به پسرش امیدوار باشد.
او فقط میتوانست به پسرش بخندد.
گلد راجر خندید. او خندید تا آخرین لحظه زندگیاش. او خندید تا آخرین نفسش. او خندید تا آخرین کلمهاش.
او خندید و گفت:
– وان پیس واقعاً وجود دارد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.