فیگور گون طرح کپی باندای
گون یک فیگور شکارچی بود که بر روی یک پایهی سنگی نصب شده بود. او در یک مزرعه به نمایش گذاشته شده بود و هیچ کس نمیدانست که از کجا آمده است و چه قدرتی دارد. او با چشمان بنفشاش به بازدیدکنندگان نگاه میکرد و انگار که منتظر چیزی بود.
یک روز، یک دختر نوجوان به نام کوراپیکا به مزرعه آمد و به گون علاقهمند شد. او به فیگور نزدیک شد و دستش را به سمت آن دراز کرد. در همان لحظه، گون حرکت کرد و دست کوراپیکا را گرفت. کوراپیکا از تعجب چشمهایش را گشود و سعی کرد دستش را آزاد کند. اما گون اجازه نداد و با صدایی گرم گفت: “به نام من، گون، تو را انتخاب میکنم. تو باید با من همراه شوی و به دنیای شکارچیان بروی. تو همراه من هستی و من با تجربه تو را آموزش میدهم.”
کوراپیکا از گون متحیر بود و از ماجراجویی پرسید. اما هیچ کس نمیتوانست او را ببیند یا بشنود. چون گون با قدرت خود، او را از دنیای عادی جدا کرده بود. گون با لبخندی روشن، کوراپیکا را به سمت خود کشید و گفت: “حالا من آمادهام. من باید به دنیای شکارچیان برگردم و تو را با خود ببرم. من گون هستم، شکارچی شاد و مهربان.”
گون با بالهایش پرواز کرد و به سمت دروازهای که به دنیای شکارچیان منتهی میشد، پرد. اما در همان لحظه، یک شکارچی دیگر به نام لئوریو به مزرعه رسید و گون را دید. لئوریو یک تفنگ بادی داشت که با آن میتوانست فیگورها را بزند. او با گون مبارزه کرد و سعی کرد او را از رسیدن به دروازه جلوگیری کند. او گفت: “تو نمیتوانی به دنیای شکارچیان برگردی. تو باید در اینجا بمانی و برای دزدیدن فیگورها مجازات شوی. من لئوریو هستم، شکارچی بازیگوش و ماهر.”
لئوریو با تمام توانش حمله کرد و با یک ضربه قاطع، تفنگش را در پایهی سنگی گون فرو برد. گون از درد فریاد زد و از پایهاش افتاد. او نمیتوانست باور کند که توسط یک شکارچی شکست خورده است. او گفت: “چگونه ممکن است؟ من گون هستم، شکارچی شاد و مهربان. من نمیتوانم بمیرم. من…”
گون حرفش را تمام نکرد و روحش را از بدنش جدا کرد. او به سمت نور رفت و هرگز برنگشت. لئوریو از او خداحافظی کرد و گفت: “تو دیگر هیچ کس را نمیتوانی شکار کنی. تو دیگر هیچ تجربهای نداری. تو فقط یک فیگور گون پایه دار هستی.”
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.