نیم تنه اوبیتو پایه کلاسیک
نیم تنه اوبیتو پایه کلاسیک یک نوازنده ی مشهور بود. او با ویولن خود موسیقی های زیبا و شنیدنی می ساخت. اما او یک مشکل بزرگ داشت: او نیم تنه بود. از نیمه ی پایین بدنش فقط یک پارچه ی سفید بود که به ویولنش متصل شده بود. او هرگز نتوانسته بود راز این حالت عجیب خود را بفهمد. او همیشه از دیدن دیگران و مقایسه ی خود با آنها اجتناب می کرد. او فقط در خانه ی کوچک و تاریکش می ماند و ویولن می زد.
یک روز، نیم تنه اوبیتو پایه کلاسیک تصمیم گرفت که برای اولین بار به شهر برود. او می خواست ببیند دنیای بیرون چگونه است. او لباس های سیاه و کلاهی بزرگ بر تن کرد و ویولنش را برداشت. او با احتیاط به خیابان های شلوغ رفت. او دید که مردم با هم صحبت می کنند، خندیدند، دست دادند، بغل کردند و … او احساس تنهایی و غربت کرد. او تصمیم گرفت که ویولن بزند تا خودش را شاد کند. او به یک پارک رفت و روی یک نیمکت نشست. او ویولنش را برداشت و شروع به نواختن یک قطعه ی شاد کرد.
صدای ویولن اوبیتو به گوش مردم رسید. مردم از کنجکاوی به سمت او رفتند.
آنها دیدند که یک مرد سیاه پوش با کلاهی بزرگ دارد ویولن می زند. اما چیزی که آنها را شگفت زده کرد این بود که مرد نیم تنه بود. از نیمه ی پایین بدنش فقط یک پارچه ی سفید بود که به ویولنش متصل شده بود. مردم با تعجب و ترس به او نگاه می کردند.
بعضی ها از او مسخره می کردند، بعضی ها از او متنفر بودند و بعضی ها از او دوری می کردند. اوبیتو از واکنش مردم ناراحت شد. او فکر کرد که مردم از موسیقی اش خوششان خواهد آمد، اما آنها از حالتش متنفر شدند. او دلش می خواست بگرید، اما او گریه نمی کرد. او فقط ویولن می زد.
در میان مردم، یک دختر کوچک بود که از اوبیتو متفاوت بود. او از او ترسیده نبود و از موسیقی اش لذت می برد. او به آرامی به سمت او رفت و روی نیمکت کنار او نشست.
او با لبخندی مهربان به او نگاه کرد و گفت: «سلام، من لیلا هستم. تو چه اسمی داری؟» اوبیتو از شنیدن صدای دختر کوچک متعجب شد. او ویولنش را قطع کرد و به او نگاه کرد. او دید که دختر کوچکی با چشم های آبی و موهای بلوند رو به روی او نشسته است. او احساس کرد که دختر کوچک از او می پرساند که چه اسمی دارد.
او گفت: «من اوبیتو هستم.» دختر کوچک گفت: «اوبیتو یک اسم زیباست. من دوست دارم ویولن بزنم، اما نمی توانم. تو خیلی خوب ویولن می زنی. می توانی یک قطعه ی دیگر برای من بزنی؟» اوبیتو از شنیدن حرف های دختر کوچک شاد شد. او احساس کرد که دختر کوچک از موسیقی اش خوشش می آید و از حالتش اهمیتی نمی دهد. او گفت: «با کمال میل. چه قطعه ای دوست داری؟» دختر کوچک گفت: «هر چیزی که دوست داری. من همه ی موسیقی ها را دوست دارم.» اوبیتو لبخند زد و ویولنش را برداشت.
او شروع به نواختن یک قطعه ی غمگین کرد. این قطعه از دلش می آمد. این قطعه درباره ی تنهایی و غربت او بود. او با احساس ویولن می زد. دختر کوچک با توجه به او گوش می داد. او احساس کرد که اوبیتو دارد با ویولنش حرف می زند. او از اوبیتو متاسف شد. او دلش می خواست او را بغل کند و به او بگوید که تنها نیست.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.