نیم تنه ناروتو اوزوماکی
ناروتو با لبخندی روی صورتش به سمت روستای کونوها دوید. او بالاخره موفق شده بود که ساسوکه را از دست اکاتسوکی نجات دهد و به خانه برگرداند. او مطمئن بود که این کارش راه را برای تبدیل شدن به هوکاگه هفتم هموار کرده بود. او نمیتوانست صبر کند تا دوستان و استادانش را ببیند و از آنها تشکر کند. او به خصوص مشتاق بود که ساکورا را ببیند و از او بپرسد که آیا حاضر است با او قرار بگذارد یا نه.
اما وقتی به دروازه روستا رسید، چیزی را که دید باورش نمیشد. روستا کاملاً خراب و ویران شده بود. ساختمانها آتش گرفته بودند و جسدهای نینجاها در هر کجا پراکنده بودند. ناروتو با ترس و تعجب به اطرافش نگاه کرد و سعی کرد کسی را پیدا کند که بتواند به او بگوید چه اتفاقی افتاده بود. او ناگهان صدایی را شنید که از پشتش میآمد:
– سلام، ناروتو. خوشحالم که برگشتی.
ناروتو برگشت و دید که کاکاشی استادش ایستاده است. او با شادی دوید و به آغوش او پرید. او گفت:
– کاکاشی سنسی! خدا را شکر که زندهای! چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا روستا اینطور شده است؟
کاکاشی با آرامش گفت:
– این همه چیز را تو انجام دادی، ناروتو.
ناروتو با تعجب از آغوش کاکاشی جدا شد و به چشمانش خیره شد. او دید که کاکاشی چشمانش را باز کرده بود و در آنها یک نشانه عجیب و غریب دیده میشد. او فهمید که کاکاشی از شارینگان استفاده میکند. او گفت:
– چه؟ من؟ چطور ممکنه؟ من هیچ وقت به روستام آسیب نمیرسونم!
کاکاشی با لبخندی شیطانی گفت:
– این یک تکنیک خاص است که من از ساسوکه یاد گرفتم. اسمش ژنجوتسوی تسوکویومی است. این یک تکنیک است که با استفاده از شارینگان، قربانی را به یک دنیای خیالی میبرد و در آن دنیا هر چیزی را که من بخواهم به او نشان میدهد. من از این تکنیک برای تو استفاده کردم وقتی که داشتی ساسوکه را نجات میدادی. من ساسوکه را به اکاتسوکی فروختم و به جاش تو را گرفتم. من تو را به یک دنیای خیالی بردم که در آن تو موفق شدی ساسوکه را نجات بدی و به روستا برگردی. اما در حقیقت، تو همه این مدت در حال خواب بودی و من با استفاده از چاکرای تو، روستای کونوها را نابود کردم.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.